یکشنبه ۳۰ شهریور ۰۴ | ۱۸:۵۳ ۱ بازديد
زیرا ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست هر دو مرد فقط برای حفظ امنیت پایین آمده باشند. اگر کمی مکث کنیم و ببینیم در آن سوی ترازو چه چیزی برای ما کمین کرده بود، عجیب به نظر نمیرسد که هر دوی ما از احتمال این موضوع احساس ناامیدی میکردیم. خیلی زود سرها شروع به بالا آمدن کردند، که حالا با شلیکهای سریع همراه بود، و من به دولوریا دستور دادم که به زمین بیفتد. اما با آسودگی متوجه شدم که این شلیکها وحشیانه بودند و بارها آنقدر دور بودند که اصلاً گیشا شنیده نمیشدند، بنابراین موقعیت ما آشکارا هنوز کشف نشده بود. خورشید صبح مستقیماً در چشمان مردان میتابید، در حالی که رنگ محافظ قلعه ما به طرز مبهمی در پسزمینه جنگل تاریک ترکیب میشد.
با تمام سرعتی که میتوانستم به سمت سرهای در حال بالا و پایین رفتنشان شلیک میکردم، و گاهی اوقات تیر دوم، سوم و چهارم را عمداً پایین میفرستادم تا علفهایی را که به نظر میرسید مردی در آنها چمباتمه زده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، بررسی کنم. منطقاً نمیتوانستم انتظار داشته باشم که با این کار به آنها اصابت کنم، اما آنها را مهار میکرد و این نگرانی اصلی ما بود. از همان ابتدا متوجه شدم که اگر آنقدر نزدیک شوند که به ما حمله کنند، شب بر فراز یک دژ کوچک بسیار ساکت فرو خواهد رفت. ناگهان دولوریا فریادی زد که خون در رگهایم یخ زد، چون فکر کردم منظورش حمله از پشت سر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. «زود-زود! کبریتهایت! اوه، چطور قبلاً به آن فکر نکرده بودم!» اما این آخری را وقتی اضافه کردم که داشتم کامرانیه جیبهایم را برای پیدا کردن جعبهی گرانبها میگشتم.
با فریاد گفتم: «تو نمیتونی این کار رو بکنی.» «میتونم! اونا رو پایین نگه دار، من سینه خیز میرم! اونا منو نمیبینن!» اینجا حکمتی نهفته بود، و من تسلیم شدم. او با چابکی از دیوار بالا رفت، روی دستها و زانوهایش افتاد و به سمت دشت خزید. دقیقهای دیگر، رشتهای از[۲۷۷] دودی ظاهر شد؛ سپس با دستهای از علفها که روشن شده بودند، از جایی به جای دیگر پرواز کرد، در حالی که خم میشد و میدوید و ردی از آتش به جا میگذاشت. تقریباً به همان سرعت، در حالی که نفس نفس میزد، دوباره به کنار من برگشت. فریاد زدم: «ای نابغهی باشکوه، ما بالاخره پیروز خواهیم شد.» علفها خشک و بلند و انبوه بودند و باد به آرامی میوزید. آتش، زمین بازی بهتری نمیخواهد، و با سرعتی باورنکردنی، دیواری از شعله پدیدار شد، که در حالی که مانند بادبزن پخش میشد، ترق تروق و غرش میکرد. او، همانطور زنانه تهران که من میدانستم، میدانست که مردان شلیک متقابل خواهند کرد.
اما اگرچه این کار آنها را از شعلههای آتش نجات میداد، همزمان پوشش آنها را از بین میبرد و در آن صورت تفنگ من میتوانست به جای سر و شانههایش، یا کمتر، یک مرد کامل را گاز بگیرد. آنها اکنون چارهای جز این نداشتند که سریع جلو بیایند یا عقبنشینی کنند. فکر میکنم دولوریا متوجه شد که هر اتفاقی ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست بیفتد، زیرا تفنگ دیگر را روی جانپناه گذاشت و با لحنی نسبتاً عادی پرسید: «آیا مهم بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که روی قمقمهها بایستم؟ آنها به اندازه کافی من را بالا میبرند!» چرا نباید به او فرصتی داده شود تا برای زندگیاش بجنگد – حداقل تا زمانی که محل اختفای ما را پیدا کنند و آتش خود را روی آن متمرکز کنند. اینکه این اتفاق ناگزیر رخ دهد شاید چند دقیقه طول بکشد، اما تا آن زمان فکر میکردم در هروی او کاملاً حق دارد بماند. همچنین نمیتوان انکار کرد که من ارزش او را میدانستم.
ما نمیتوانستیم بفهمیم پشت دیوار شعلههای آتش چه میگذرد. اما حالا با شکوه تمام اوج میگرفت، به آسمان میپرید و در نهایت به محاق میرفت. آتشِ پشتِ دیوار به آتشِ خودمان برخورد کرده بود؛ آنها [آتشها] به هم رسیده بودند، شعلهور شده بودند و از بین رفته بودند. به همین ترتیب، نیروهای ما نیز در شُرُفِ برخورد بودند و شاید با گرمای شور و اشتیاق انسانی، از پا در میآمدند.[۲۷۸] در حالی که از میان دود خیره شده بودیم، هفت مرد را شمردیم که به سمت عقب میدویدند. آنها به خوبی از خطر بدون پوشش بودن آگاه بودند و قصد داشتند ابتدا از تیررس ما فراتر رفته و سپس با روش دیگری جنگ را به عقب برگردانند. با شلیک سریع، صدای نفسهای کوتاه غرب تهران و هیجانزدهی دولوریا را شنیدم.
در حالی که خاکستر را به نزدیکی آنها پرتاب میکردم، و اگرچه تعدادشان کم نشده بود، اما با دیدن اینکه دژ از آنچه پیشبینی کرده بودم تسخیرناپذیرتر بود، احساس امنیت بیشتری کردیم. اما امید جوانه زده ما تقریباً به همان اندازه که طول کشید تا آن را تصور کنیم، دوام آورد. یکی از رفقا ناگهان جهت خود را تغییر داد و در حالی که میدوید، دست تکان داد و دیگران به سرعت به دنبال او دویدند. سپس ما نیز کشفی را که او کرده بود دیدیم و این مرا سرشار از احساس ناامیدی کرد.
با تمام سرعتی که میتوانستم به سمت سرهای در حال بالا و پایین رفتنشان شلیک میکردم، و گاهی اوقات تیر دوم، سوم و چهارم را عمداً پایین میفرستادم تا علفهایی را که به نظر میرسید مردی در آنها چمباتمه زده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، بررسی کنم. منطقاً نمیتوانستم انتظار داشته باشم که با این کار به آنها اصابت کنم، اما آنها را مهار میکرد و این نگرانی اصلی ما بود. از همان ابتدا متوجه شدم که اگر آنقدر نزدیک شوند که به ما حمله کنند، شب بر فراز یک دژ کوچک بسیار ساکت فرو خواهد رفت. ناگهان دولوریا فریادی زد که خون در رگهایم یخ زد، چون فکر کردم منظورش حمله از پشت سر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. «زود-زود! کبریتهایت! اوه، چطور قبلاً به آن فکر نکرده بودم!» اما این آخری را وقتی اضافه کردم که داشتم کامرانیه جیبهایم را برای پیدا کردن جعبهی گرانبها میگشتم.
با فریاد گفتم: «تو نمیتونی این کار رو بکنی.» «میتونم! اونا رو پایین نگه دار، من سینه خیز میرم! اونا منو نمیبینن!» اینجا حکمتی نهفته بود، و من تسلیم شدم. او با چابکی از دیوار بالا رفت، روی دستها و زانوهایش افتاد و به سمت دشت خزید. دقیقهای دیگر، رشتهای از[۲۷۷] دودی ظاهر شد؛ سپس با دستهای از علفها که روشن شده بودند، از جایی به جای دیگر پرواز کرد، در حالی که خم میشد و میدوید و ردی از آتش به جا میگذاشت. تقریباً به همان سرعت، در حالی که نفس نفس میزد، دوباره به کنار من برگشت. فریاد زدم: «ای نابغهی باشکوه، ما بالاخره پیروز خواهیم شد.» علفها خشک و بلند و انبوه بودند و باد به آرامی میوزید. آتش، زمین بازی بهتری نمیخواهد، و با سرعتی باورنکردنی، دیواری از شعله پدیدار شد، که در حالی که مانند بادبزن پخش میشد، ترق تروق و غرش میکرد. او، همانطور زنانه تهران که من میدانستم، میدانست که مردان شلیک متقابل خواهند کرد.
اما اگرچه این کار آنها را از شعلههای آتش نجات میداد، همزمان پوشش آنها را از بین میبرد و در آن صورت تفنگ من میتوانست به جای سر و شانههایش، یا کمتر، یک مرد کامل را گاز بگیرد. آنها اکنون چارهای جز این نداشتند که سریع جلو بیایند یا عقبنشینی کنند. فکر میکنم دولوریا متوجه شد که هر اتفاقی ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست بیفتد، زیرا تفنگ دیگر را روی جانپناه گذاشت و با لحنی نسبتاً عادی پرسید: «آیا مهم بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که روی قمقمهها بایستم؟ آنها به اندازه کافی من را بالا میبرند!» چرا نباید به او فرصتی داده شود تا برای زندگیاش بجنگد – حداقل تا زمانی که محل اختفای ما را پیدا کنند و آتش خود را روی آن متمرکز کنند. اینکه این اتفاق ناگزیر رخ دهد شاید چند دقیقه طول بکشد، اما تا آن زمان فکر میکردم در هروی او کاملاً حق دارد بماند. همچنین نمیتوان انکار کرد که من ارزش او را میدانستم.
ما نمیتوانستیم بفهمیم پشت دیوار شعلههای آتش چه میگذرد. اما حالا با شکوه تمام اوج میگرفت، به آسمان میپرید و در نهایت به محاق میرفت. آتشِ پشتِ دیوار به آتشِ خودمان برخورد کرده بود؛ آنها [آتشها] به هم رسیده بودند، شعلهور شده بودند و از بین رفته بودند. به همین ترتیب، نیروهای ما نیز در شُرُفِ برخورد بودند و شاید با گرمای شور و اشتیاق انسانی، از پا در میآمدند.[۲۷۸] در حالی که از میان دود خیره شده بودیم، هفت مرد را شمردیم که به سمت عقب میدویدند. آنها به خوبی از خطر بدون پوشش بودن آگاه بودند و قصد داشتند ابتدا از تیررس ما فراتر رفته و سپس با روش دیگری جنگ را به عقب برگردانند. با شلیک سریع، صدای نفسهای کوتاه غرب تهران و هیجانزدهی دولوریا را شنیدم.
در حالی که خاکستر را به نزدیکی آنها پرتاب میکردم، و اگرچه تعدادشان کم نشده بود، اما با دیدن اینکه دژ از آنچه پیشبینی کرده بودم تسخیرناپذیرتر بود، احساس امنیت بیشتری کردیم. اما امید جوانه زده ما تقریباً به همان اندازه که طول کشید تا آن را تصور کنیم، دوام آورد. یکی از رفقا ناگهان جهت خود را تغییر داد و در حالی که میدوید، دست تکان داد و دیگران به سرعت به دنبال او دویدند. سپس ما نیز کشفی را که او کرده بود دیدیم و این مرا سرشار از احساس ناامیدی کرد.
- ۰ ۰
- ۰ نظر